معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
دنياي ديگر من
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 209221
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

بي شك بهترين آزادي براي هر كسي، بنده ي خوب و سر به راه خداوند هستش.

اما آزادي از ديد افراد متفاوته و آزادي زماني اتفاق ميوفته كه در كنار رضايت خدا، رضايت خودمون و هم نوعمون فراهم باشه.

ما بايد ببينيم آزادي از ديد ما چه مفهومي داره.آزادي لخت بودن يا اين نيست كه هر چي دلمون بخواد بگيم.آزادي اين نيست كه ما خلاف آنچه ديگران انجام ميدن رو انجام بديم. آزادي اينه با احترام حرف بزنيم در نهايت آزادگي. و حجاب داشته باشيم در نهايت آراستگي و ...

در حقيقت آزادي كه به آدم تحميل بشه، نهايت بردگيه



پيش پاي تو كسي شبهِ قفس ساخته بود
قفسي را كه تو پروانه از او پر دادي

در تكاپوي رها كردنِ ما از ما بود

ذهن معلول و ملال آورِ مادرزادي

"ها" نكن در كف دستت نفس گرمت را

استخوان يخ زده در نيمه ي "آمردادي"

صبح روشن،چو شب تيره به ما تلقين شد

دل قفس ساخته از حادثه ي آزادي

از خراباتِ يقين، قصر دوراهي لرزيد

خانه ويران شده در شوكتِ اين آبادي

آن فرودي كه فرازش به تباهي پيوست

غرق ماتم شده در همهمه هاي شادي

سال ها منتظر معجزه بوديم، ولي ...

جز فنا كردن يك عمر، نشد رخدادي

تو به آزادگيِ خويش نخواهي باليد

وقتي از چشم خداوند، فرو افتادي

... اسماعيل رضواني خو ...

مانند اشكي از نگاهي خيس مي لغزيد
بغض سترگي كز صداي هيس مي ترسيد

تنهايي اش را كس نفهميد و نمي فهمد
سنگ عظيمي را كه از تنديس مي ترسيد

شيطانِ بي پروا كه دنيا محو او مي شد
از جا شدن در قلب يك قدّيس مي ترسيد

از خود تهي مي شد و سرگردان رويا شد
روحي كه از اغراق يك ابليس مي ترسيد

بر لوح خوش نقش و نگار وهم جاري بود
آن اژدهايي كز شب و جرجيس مي ترسيد

بي‌شك كشيشي كز مسيحايش سخن مي‌گفت
از رونق دنياي بي تثليث مي ترسيد

در روحِ من عطر نسيمي تازه مي پيچيد
چون انقلابي نو كه از تاسيس مي ترسيد


... اسماعيل رضواني خو ...

ديوانه ها از سيل و توفان ها نمي ترسند

عاقل شدن يك چتر و صدها خانه مي خواهد

ديوانه ها مَستند، سرخوش، غرق در شادي

عاقل شدن، مطرب، مي و ميخانه مي خواهد

تشويش ها در ذهن يك عاقل دو چندان است

ديوانه اما ...! معني اش را هم نمي داند

ديوانه مي خندد، چه در شادي، چه در ماتم

عاقل شدن در هر دو حالت، شانه مي خواهد!

ديوانه ها در كلبه اي مخروبه شادابند

عاقل شكوه و ثروتي شاهانه مي خواهد

سخت است عاقل بودن و از عشق رنجيدن

ديوانه از اين رنج ها چيزي نمي داند

فهمِ سكوت وقت و تيك و تاك ساعت ها

اخلاص قلب و دركِ يك فرزانه مي خواهد

تكرار يك اغراق، در روياي يك شب گرد

افسون شدن در قلب يك افسانه مي خواهد

در التهاب لحظه ها، آرامشي مبهم

آزادي از احساسِ خودخواهانه مي خواهد

شمعي كه مي سوزد ميان دست هاي شب،

پرواز بي پرواي يك پروانه مي خواهد

هر عاقلي در ماوراي عشق رويايي

شور و عطش هاي دلي ديوانه مي خواهد


... اسماعيل رضواني خو ...

ما به اندازه ي يك قطره نمي ارزيديم

دل طوفان زده را، راهيِ دريا كرديم

غرق بوديم در آماج سكوتي مبهم

بي سبب حادثه را يك شبه غوغا كرديم

خمِ ابرو، رخ ويران شده را زيبا كرد

ما ولي صحبت چشم ترِ شهلا كرديم

روز، در نم نمِ باران، همه مبهوت سكوت

در شب صاعقه ها، ولوله برپا كرديم

عمرمان در طلب عشق به بازيدن رفت

بعد از آن فكرِ، اگر،كاش، چراها كرديم

هر كجا صحبت ديوانگي ما مي شد،

همه را در تپش شايعه ها جا كرديم

همه در خاطرشان بود كه عاشق بوديم

ما ولي خاطره را  يكسره حاشا كرديم

آن مسيحي كه دلم را ز تو دزديد وَ بُرد

نه! نفهميد كه با عشق تو بد تا كرديم

... اسماعيل رضواني خو ...


به نام خدا

بازم شرمنده كل شعر رو قرار ندادم.

........

يه روزايي من و رويا، با تو تا ستاره رفتيم

پر زديم به آسمونا، قفل ابرا رو شكستيم
يه روزايي كهكشون رو، جا گذاشتيم و گذشتيم
گل زديم به قلب قصه، تو دل خدا نشستيم

يه روزايي عاشقيمون، حسرت اين آدما بود
قلب پاك و ساده ي ما، مثل پروانه، رها بود
يه روزايي گل لب هات، بي ترانه وا نمي شد
حرفاي يواشكيمون، همه بي چون و چرا بود

روزاي قشنگي داشتيم، مملو از حس رسيدن
تو صدا شدي و من هم، عاشق تو رو شنيدن
ولي بعد از اون هياهو، دلتو خيلي شكستم
وقت ديدار دوباره، پر از التهاب ديدن

تو ميخواستي قرص‌و محكم، پاي‌عهدمون بشينم
انتخابت اشتباه بود، من بهت گفتم همينم
ما با هم زديم به جاده، تا بريم كنار خورشيد
تو به آسمون رسيدي، من هنوز محو زمينم

حـالا بـوي غـم گرفتـه در و ديـواراي خـونه
لجظه هاي عاشقونه، كجا رو كرده نشونه؟
روزاي قشنگ ما بود!؟ اون كه از خاطر ما رفت !؟
اون كه تن به قصه ها داد! خاطرات هر دومونه!؟

تو واسم پروانه بودي، كه پراتو وا نكردم
به تو مديونم و هرگز، دينمو ادا نكردم
دل رها شد از تو اما، تو رها نبودي از من
من به عهد عاشقيمون، به خدا وفا نكردم

ديگه با خودم غريبه م، حتي از ستاره خسته
انــگاري نبودنِ تو، پر پروازمــو  بستــه
نمي خواي بياي به خوابم؟ هنوزم دلگيري از من؟
ميدونم! حق داري شايد، دل من تو رو شكسته

ما قرار گذاشته بوديم، كه بي همديگه نباشيم
تو تموم لحظه هامون، بذر عاشقي بپاشيم
اما هر كدوم نتونست، پاي عهدمون بمونه
هر دو مون بشكنيم از هم، از تب قصه جدا شيم

من و پروانه و چشمات، يادته! پرنده هم بود !؟
نور مهتاب و يه چشمه، با يه گل كه غرق غم بود
پس چرا مي گي ما تنها، عهد تازمونو بستيم؟
براي شاهد عيني، اون همه ستاره كم بود!؟

حالا وقت اون رسيده، كه يه تصميمي بگيريم
يا وفا كنيم و رد شيم، يا كنار هم بميريم
چرا چشماي تو خيسه؟ چي ميخواي بگي با اشكات؟
تو ميخواي بگي دوباره، عاشقي از سر بگيريم؟

باز مي خواي بشكني عهدو؟ تو كه بي وفا نبودي
من شكستمش ولي تو، اهل اين حرفا نبودي
بيا از عاشقي بگذر، منو جا بذار و رد شو
جوري كه انگاري هرگز، با من آشنا نبودي
........
... اسماعيل رضواني خو ...


به نام خدا
اين شعر خيلي طولاني بود و من مجبور شدم قسمت كوتاهيشو براتون بذارم كه نميدونم تونسته منظور رو برسونه يا نه. يك سوم از شعر رو بصورت چكيده قرار دادم.
.............

چشمان من با خنده ي پروانه وا مي شد

در ذهن من يك عالمه افسانه جا مي شد

در گير يك احساس ِ سر درگم، كمي مبهم

وقتي كه اشك و خنده با هم جا به جا مي شد

من در عبور از كوچه هاي خاكي و خلوت

در خاطراتم دم به دم شوري به پا مي شد

پشت سكوت ساده اي از جنس تنهايي

دنيايم از بودن، نبودن ها، رها مي شد

بيراهه رفتم گاهي اما من نمي دانم،

آن راه طولاني چرا بي انتها مي شد

من در دهاتي ساده، لبريز از خدا بودم

هر چند شيطان گاه گاهي رنگ ما مي شد

حالا به شهري آمدم، يك شهر رويايي

شهري كه دنيايم براي او فدا مي شد

اينجا خدا در پشت ابر و دود پنهان است

در شهرتان، هر مهر با نفرت ادا مي شد

در هر تعامل بر سر يك اتفاق تلخ

پيوسته ذهنم غرق در چون و چرا مي شد

نه! من نفهميدم چرا يك مرد ثروتمند

با عشوه هاي دختري زيبا، گدا مي شد

يا قلب پاك و ساده ي لبريز ِ احساسات

مغلوب نيرنگ و شكوه واژه ها مي شد

نه! من نفهميدم كه در اين شهر بي آدم،

درد غريبي با چه دارويي دوا مي شد



... اسماعيل رضواني خو ...




اين روزها دنياي من لبريزِ خوشحاليست

اينجا هوا باراني وُ حال دلم عاليست

اما كمي سر در گم از اينم كه اين شب ها،

در كوچه باغ خاطراتم، جاي تو خاليست

اين روزها گل ها به ساز باد مي رقصند

ويرانه ها از نم نمِ باران مي ترسند

گم مي شود مهتاب، پشت سايه هاي غم

دل ها نشانِ عشق را از غصه مي پرسند

درگير و دار بغض ها، چشمي كه تر مي شد!

وقتي كه از طغيان غم، دل  با خبر مي شد

گاهي نگاهي غرق در سيلاب يك احساس،

گاهي بدونِ اشك هم يك عمر سر مي شد

اين روزها، احساس من با عقل در جنگ است

گويي هواي عشق با نفرت هماهنگ است

امروز هم بي عشق طي شد، مثل هر روزم

اين روزها قلبم براي شب كمي تنگ است


... اسماعيل رضواني خو ...


1392/11/23 20:38
تقديم به عزيزاني كه از دستشون دادم.
...

رفتي و آسوده شدي

دنيا كه ديدن نداره

خوبي كه اين دنيا نداشت

بد كه شنيدن نداره

مقصد راهمون كجاست؟

سراب، رسيدن نداره

هر چي ميريم نمي رسيم

اينكه دويدن نداره

زندگي ها شيرين كه نيست

تلخي چشيدن نداره

روزي اگه عاشق بشيم

دل كه تپيدن نداره

راستي چرا پرنده اي

حال پريدن نداره !؟

چرا هواي رفتنم !؟

عشق رسيدن نداره !؟

چرا نگاه روشنت؟

ناي دميدن نداره؟

چرا هواي زندگي ،

حسرت موندن نداره !

.......

... اسماعيل رضواني خو ...


1392/10/13 18:52
اي تلخ ترين خاطره ي رفته ز خاطر!
بيدار نشو،
خشم نكن،
از منِ شيدا خبري نيست
اي پاك ترين عشق، كه جان محو تو مي شد
اين دل كه زماني،
به تماشاي تو بي دغدغه مي مرد
حالا پر از اميال و ...
هوس هاي پليد است
اي بغض ترين لحظه ي چشمان نگارم
بيدار كنيد
اين دل آشفته ي من را
شايد كه دلم كودكي ام را نفروشد




... اسماعيل رضواني خو ...

من شاعر واژه هاي بي تفسيرم

يك قلب به دست و فارغ از تقديرم

آنگاه كه دل به شعله اي روشن شد

من حادثه در حادثه اي شبگيرم

در خلوت خود هميشه در حال دعا

در جمع، هميشه با خدا درگيرم

عاشق نشدم كه درد را حس نكنم!

افسوس كه در حس دلم تسخيرم

هر لحظه تلاشم شده آزادي ِ عشق

اما به غم عشق كسي زنجيرم

اي كاش به سينه ام نفس قطع شود

آنگاه كه روي غصه بي تاثيرم

حق با گل سرخيست كه مي‌گفت به من

در حافظه ي عشق تو بي تصويرم

.....

... اسماعيل رضواني خو ...


به نام خدا

اول تشكر مي كنم از كساني كه چه با تلفن يا پيام خصوصي يا ايميل و ... بهم تبريك گفتن پاييز رو و ممنون كه به يادم بودن

همين ديگه دوم نداره

...

فصل عطش طي شد و گم شد فصل ويراني

از راه آمــــد فصــــل پــاييـــزان بـــوراني

امشب وزيد از سمت مغرب باد بي پروا

از رودها رد شد به سمت و سوي بستاني

مي گيرد آرام برگ ها را باد در آغوش

در كوچه ها پيچيده بوي عطر جاناني

كج كرده راه خويش را اين لحظه سوي دل

تا نرم نرمك پر دهد غم هاي پنهاني

گم شد ميان ابرها !، صحرا و كوهستان

از راه آمد لحظه هاي ناب آباني

رعدي فرود آمد و بغض ابر را بشكست

لبخند بر لب مي زند برگ پريشاني

نم نم ببار اي آسمان اين خاك را تر كن

در قلب من جا كن سرودي سرد و باراني

 

... اسماعيل رضواني خو ...

نگاه آسمان خيس است و نمناك

تمام زندگي را غم گرفته

سكوت غصه آلود عظيمي

شكوه عاشقي را هم گرفته

فضاي خشك و خس هاي زمين را

براي لحظه اي شبنم گرفته

درون كلبه ي تاريك و سردي

كسي از بي كسي ماتم گرفته

اميدي نيست در قلب نحيفش

نگاه خسته اش را نم گرفته

چه حسي دارد امشب لحظه هايش

همان حسي كه از آدم گرفته !

ميان گريه ها و بغض هايش

خدا را سخت، دست كم گرفته

 

 

... اسماعيل رضواني خو ...

عابري با هوسِ عشق به ويرانه رسيد

گويي از راه سحر شاعر ديوانه رسيد

 

مطرب امشب هوس مسجد و سجاده نمود

زاهد انگار به مستانه ي ميخانه رسيد

 

عيب ياران نتوان كرد كه با مقصد عشق

مي توان عزم نهان كرد و به بيگانه رسيد

 

انتظاري نتوان داشت ز پرورده ي خويش

چون كه آن كرم فرومايه به پروانه رسيد


باز نوشت

... اسماعيل رضواني خو ...

ساعتي پيش تو در خواب صدايم كردي

اشك ها،

ياد تو را برد به روياي محال

مي نويسم كه كسي زاده ي افكار من است

روزها، شب هايش

مملو از روشنيِ فرداهاست

دوست دارد هر شب

با شكوفاييِ لبخند تو در خواب شود

هر سحر، با تپش قلب تو بيدار شود

كوچه ها را بنگر

اثر از غنچه ي زيبايي نيست

من شكوفايي ِ لبخند تو را مي خواهم

در دلم عشقي هست

در سرم پروازي

از همين حادثه ها مسرورم 

و چنين است كه بي بال تر از پاييزم

 

... اسماعيل رضواني خو ... 

گفتي كه به دل، راه تباهي نكشيدي

بر فقر دلم، قامت شاهي نكشيدي

گفتي تو كنار مني و قلب سَرايت

پس بيخودي از كوچه نگاهي نكشيدي؟

دنياي من از همهمه ي مرگ فرو ريخت

از چيست كه بر داغ من آهي نكشيدي

آنجا كه منِ تشنه لب از پاي فتادم

يك قطره ي آب، از ته چاهي نكشيدي

اميد من آن بود كه در آب بغلتم

بر روي اميدم خط واهي نكشيدي؟

 

... اسماعيل رضواني خو ... 

X