بي شك بهترين آزادي براي هر كسي، بنده ي خوب و سر به راه خداوند هستش.
اما آزادي از ديد افراد متفاوته و آزادي زماني اتفاق ميوفته كه در كنار رضايت خدا، رضايت خودمون و هم نوعمون فراهم باشه.
ما بايد ببينيم آزادي از ديد ما چه مفهومي داره.آزادي لخت بودن يا اين نيست كه هر چي دلمون بخواد بگيم.آزادي اين نيست كه ما خلاف آنچه ديگران انجام ميدن رو انجام بديم. آزادي اينه با احترام حرف بزنيم در نهايت آزادگي. و حجاب داشته باشيم در نهايت آراستگي و ...در حقيقت آزادي كه به آدم تحميل بشه، نهايت بردگيه
در تكاپوي رها كردنِ ما از ما بود
ذهن معلول و ملال آورِ مادرزادي"ها" نكن در كف دستت نفس گرمت را
استخوان يخ زده در نيمه ي "آمردادي"صبح روشن،چو شب تيره به ما تلقين شد
دل قفس ساخته از حادثه ي آزادياز خراباتِ يقين، قصر دوراهي لرزيد
خانه ويران شده در شوكتِ اين آباديآن فرودي كه فرازش به تباهي پيوست
غرق ماتم شده در همهمه هاي شاديسال ها منتظر معجزه بوديم، ولي ...
جز فنا كردن يك عمر، نشد رخداديتو به آزادگيِ خويش نخواهي باليد
وقتي از چشم خداوند، فرو افتاديعاقل شدن يك چتر و صدها خانه مي خواهد
ديوانه ها مَستند، سرخوش، غرق در شادي
عاقل شدن، مطرب، مي و ميخانه مي خواهد
تشويش ها در ذهن يك عاقل دو چندان است
ديوانه اما ...! معني اش را هم نمي داند
ديوانه مي خندد، چه در شادي، چه در ماتم
عاقل شدن در هر دو حالت، شانه مي خواهد!
ديوانه ها در كلبه اي مخروبه شادابند
عاقل شكوه و ثروتي شاهانه مي خواهد
سخت است عاقل بودن و از عشق رنجيدن
ديوانه از اين رنج ها چيزي نمي داند
فهمِ سكوت وقت و تيك و تاك ساعت ها
اخلاص قلب و دركِ يك فرزانه مي خواهد
تكرار يك اغراق، در روياي يك شب گرد
افسون شدن در قلب يك افسانه مي خواهد
در التهاب لحظه ها، آرامشي مبهم
آزادي از احساسِ خودخواهانه مي خواهد
شمعي كه مي سوزد ميان دست هاي شب،
پرواز بي پرواي يك پروانه مي خواهد
هر عاقلي در ماوراي عشق رويايي
شور و عطش هاي دلي ديوانه مي خواهد
... اسماعيل رضواني خو ...
ما به اندازه ي يك قطره نمي ارزيديم
دل طوفان زده را، راهيِ دريا كرديم
غرق بوديم در آماج سكوتي مبهم
بي سبب حادثه را يك شبه غوغا كرديم
خمِ ابرو، رخ ويران شده را زيبا كرد
ما ولي صحبت چشم ترِ شهلا كرديم
روز، در نم نمِ باران، همه مبهوت سكوت
در شب صاعقه ها، ولوله برپا كرديم
عمرمان در طلب عشق به بازيدن رفت
بعد از آن فكرِ، اگر،كاش، چراها كرديم
هر كجا صحبت ديوانگي ما مي شد،
همه را در تپش شايعه ها جا كرديم
همه در خاطرشان بود كه عاشق بوديم
ما ولي خاطره را يكسره حاشا كرديم
آن مسيحي كه دلم را ز تو دزديد وَ بُرد
نه! نفهميد كه با عشق تو بد تا كرديم
... اسماعيل رضواني خو ...به نام خدا
بازم شرمنده كل شعر رو قرار ندادم.
........
يه روزايي من و رويا، با تو تا ستاره رفتيم
پر زديم به آسمونا، قفل ابرا رو شكستيمچشمان من با خنده ي پروانه وا مي شد
در ذهن من يك عالمه افسانه جا مي شد
در گير يك احساس ِ سر درگم، كمي مبهم
وقتي كه اشك و خنده با هم جا به جا مي شد
من در عبور از كوچه هاي خاكي و خلوت
در خاطراتم دم به دم شوري به پا مي شد
پشت سكوت ساده اي از جنس تنهايي
دنيايم از بودن، نبودن ها، رها مي شد
بيراهه رفتم گاهي اما من نمي دانم،
آن راه طولاني چرا بي انتها مي شد
من در دهاتي ساده، لبريز از خدا بودم
هر چند شيطان گاه گاهي رنگ ما مي شد
حالا به شهري آمدم، يك شهر رويايي
شهري كه دنيايم براي او فدا مي شد
اينجا خدا در پشت ابر و دود پنهان است
در شهرتان، هر مهر با نفرت ادا مي شد
در هر تعامل بر سر يك اتفاق تلخ
پيوسته ذهنم غرق در چون و چرا مي شد
نه! من نفهميدم چرا يك مرد ثروتمند
با عشوه هاي دختري زيبا، گدا مي شد
يا قلب پاك و ساده ي لبريز ِ احساسات
مغلوب نيرنگ و شكوه واژه ها مي شد
نه! من نفهميدم كه در اين شهر بي آدم،
درد غريبي با چه دارويي دوا مي شد
اين روزها دنياي من لبريزِ خوشحاليست
اينجا هوا باراني وُ حال دلم عاليست
اما كمي سر در گم از اينم كه اين شب ها،
در كوچه باغ خاطراتم، جاي تو خاليست
اين روزها گل ها به ساز باد مي رقصند
ويرانه ها از نم نمِ باران مي ترسند
گم مي شود مهتاب، پشت سايه هاي غم
دل ها نشانِ عشق را از غصه مي پرسند
درگير و دار بغض ها، چشمي كه تر مي شد!
وقتي كه از طغيان غم، دل با خبر مي شد
گاهي نگاهي غرق در سيلاب يك احساس،
گاهي بدونِ اشك هم يك عمر سر مي شد
اين روزها، احساس من با عقل در جنگ است
گويي هواي عشق با نفرت هماهنگ است
امروز هم بي عشق طي شد، مثل هر روزم
اين روزها قلبم براي شب كمي تنگ است
رفتي و آسوده شدي
دنيا كه ديدن نداره
خوبي كه اين دنيا نداشت
بد كه شنيدن نداره
مقصد راهمون كجاست؟
سراب، رسيدن نداره
هر چي ميريم نمي رسيم
اينكه دويدن نداره
زندگي ها شيرين كه نيست
تلخي چشيدن نداره
روزي اگه عاشق بشيم
دل كه تپيدن نداره
راستي چرا پرنده اي
حال پريدن نداره !؟
چرا هواي رفتنم !؟
عشق رسيدن نداره !؟
چرا نگاه روشنت؟
ناي دميدن نداره؟
چرا هواي زندگي ،
حسرت موندن نداره !
.......
من شاعر واژه هاي بي تفسيرم
يك قلب به دست و فارغ از تقديرم
آنگاه كه دل به شعله اي روشن شد
من حادثه در حادثه اي شبگيرم
در خلوت خود هميشه در حال دعا
در جمع، هميشه با خدا درگيرم
عاشق نشدم كه درد را حس نكنم!
افسوس كه در حس دلم تسخيرم
هر لحظه تلاشم شده آزادي ِ عشق
اما به غم عشق كسي زنجيرم
اي كاش به سينه ام نفس قطع شود
آنگاه كه روي غصه بي تاثيرم
حق با گل سرخيست كه ميگفت به من
در حافظه ي عشق تو بي تصويرم
.....
... اسماعيل رضواني خو ...
به نام خدا
اول تشكر مي كنم از كساني كه چه با تلفن يا پيام خصوصي يا ايميل و ... بهم تبريك گفتن پاييز رو و ممنون كه به يادم بودن
همين ديگه دوم نداره
...
فصل عطش طي شد و گم شد فصل ويراني
از راه آمــــد فصــــل پــاييـــزان بـــوراني
امشب وزيد از سمت مغرب باد بي پروا
از رودها رد شد به سمت و سوي بستاني
مي گيرد آرام برگ ها را باد در آغوش
در كوچه ها پيچيده بوي عطر جاناني
كج كرده راه خويش را اين لحظه سوي دل
تا نرم نرمك پر دهد غم هاي پنهاني
گم شد ميان ابرها !، صحرا و كوهستان
از راه آمد لحظه هاي ناب آباني
رعدي فرود آمد و بغض ابر را بشكست
لبخند بر لب مي زند برگ پريشاني
نم نم ببار اي آسمان اين خاك را تر كن
در قلب من جا كن سرودي سرد و باراني
... اسماعيل رضواني خو ...
نگاه آسمان خيس است و نمناك
تمام زندگي را غم گرفته
سكوت غصه آلود عظيمي
شكوه عاشقي را هم گرفته
فضاي خشك و خس هاي زمين را
براي لحظه اي شبنم گرفته
درون كلبه ي تاريك و سردي
كسي از بي كسي ماتم گرفته
اميدي نيست در قلب نحيفش
نگاه خسته اش را نم گرفته
چه حسي دارد امشب لحظه هايش
همان حسي كه از آدم گرفته !
ميان گريه ها و بغض هايش
خدا را سخت، دست كم گرفته
... اسماعيل رضواني خو ...
عابري با هوسِ عشق به ويرانه رسيد
گويي از راه سحر شاعر ديوانه رسيد
مطرب امشب هوس مسجد و سجاده نمود
زاهد انگار به مستانه ي ميخانه رسيد
عيب ياران نتوان كرد كه با مقصد عشق
مي توان عزم نهان كرد و به بيگانه رسيد
انتظاري نتوان داشت ز پرورده ي خويش
چون كه آن كرم فرومايه به پروانه رسيد
... اسماعيل رضواني خو ...
ساعتي پيش تو در خواب صدايم كردي
اشك ها،
ياد تو را برد به روياي محال
مي نويسم كه كسي زاده ي افكار من است
روزها، شب هايش
مملو از روشنيِ فرداهاست
دوست دارد هر شب
با شكوفاييِ لبخند تو در خواب شود
هر سحر، با تپش قلب تو بيدار شود
كوچه ها را بنگر
اثر از غنچه ي زيبايي نيست
من شكوفايي ِ لبخند تو را مي خواهم
در دلم عشقي هست
در سرم پروازي
از همين حادثه ها مسرورم
و چنين است كه بي بال تر از پاييزم
... اسماعيل رضواني خو ...
گفتي كه به دل، راه تباهي نكشيدي
بر فقر دلم، قامت شاهي نكشيدي
گفتي تو كنار مني و قلب سَرايت
پس بيخودي از كوچه نگاهي نكشيدي؟
دنياي من از همهمه ي مرگ فرو ريخت
از چيست كه بر داغ من آهي نكشيدي
آنجا كه منِ تشنه لب از پاي فتادم
يك قطره ي آب، از ته چاهي نكشيدي
اميد من آن بود كه در آب بغلتم
بر روي اميدم خط واهي نكشيدي؟
... اسماعيل رضواني خو ...